این دست انگشت ندارد. آن پا انگشت ندارد. خاله باغچه که اصلا پا ندارد. ام البنین روی دستهای بی انگشتش، چهار دست و پا راه میرود. به هر سختی است، خودش را میکشاند به قاب در آهنی و زنگ زده و پای مصنوعی شکسته را نشانمان میدهد. یک هفته است او چشم به راه یکی است بیاید پا را درست کند.
دنیا و زندگی برای این آدم ها، مختصر به محدوده کوچک جذام خانه است؛ چهار دیواریای حوالی بیمارستان هاشمی نژاد که هنوز خیلیها در آن، صبح را شام میکنند و شب را صبح. در این روزها، هرکس به آسایشگاه میآید، خاله فکر میکند آمده است پای او را درست کند.
ام البنین مثل ابر بهار اشک میریزد تا یکی دلش به حال پای شکسته اش بسوزد. این آسایشگاه که در خیابان المهدی ۱۸ قرار دارد، بارها موضوع گزارش رسانههای مختلف از جمله شهرآرامحله بوده است. یک بار دیگر به سراغ این آدمها رفتیم تا شاید گردی از عمق تنهایی شان بزداییم.
اینجا هر کس سهمی به اندازه یک اتاق دارد و آشپزخانهای جمع وجور که نورگیر کوچکی دارد و همه مکنت و ثروت آنها را شامل میشود. هیچ کدامشان نمیدانند اولین بار جذام زیر پوست چه کسی رفت و کم کم انگشت هایش را خورد. به جوانی چشمها و صورت هم رحمش نیامد و ناغافل به دست و پا و صورت تاخت و همه را دراند و خورد و از بین برد. آنها بازمانده همان نسل آدمهای طردشده اند که قرار است تا زمانی که حیات دارند و نفس میکشند، همین جا بمانند و زندگی کنند.
پیدا کردن رابطه بین جذام و زمان دشوار نیست. داغ جذام یک عمر بر پیشانی میماند و آدمها را از آن هم که هستند و نشان میدهند، تنهاتر میکند. صورتهای مسخ شده و ریخته و عینکهای آفتابی، آغاز هر سناریویی در جذام خانه محله طلاب است.
داخل این دیوارها مثل بیرون آن، زندگی جریان دارد؛ مثل کوچه کنار دستی، چند خیابان بالاتر، پایین تر. نشان به آن نشان که چند تشت پر از گل کلم و هویج میبینیم که برای دبههای ترشی آماده میشود. این همه هنر از انگشتهای به هم چسبیده یک زن فقط عشق به زندگی را میرساند و بس.
مجتمع جذامیها چند حیاط مستقل را شامل میشود و حالا به لطف خیران و نیکوکاران مجهزتر است. حمام دارد و امکانات اولیه برای زندگی. البته خیلی از آدم هایش حوصله گپ و گفت ندارند؛ مثل سید که تنها زندگی میکند و وقتی میفهمد خبرنگاریم به ترکی چیزی میگوید و میرود داخل اتاق و در را پشت سرش میبندد. کبری خانم، همسایه دیوار به دیوارش، میخواهد این موضوع را به دل نگیریم. میگوید: به ما حق بدهید؛ از بس آمده اند و عکس و فیلم گرفته اند و اتفاقی هم نیفتاده است، کسی اعتماد نمیکند.
درِ هر خانه را که بکوبیم، یک نفر به استقبالمان میآید با ظاهری که معمول نیست. بین همه جماعتی که میانگین سنی شان به پنجاه سال میرسد، کبری از همه جوانتر است. به عادت همیشگی و برای احوالپرسی دست دراز میکنیم. پاسخمان را به گرمی میدهد، اما برخی هایشان اعتماد کبری را ندارند و باور نمیکنند که دستی بخواهد برای گرفتن دستشان پیش آید.
بد بیاری تاریخ برای کبری از ده سالگی و ریزش یکریز ابروها شروع شد. با مزاح میگوید: از خوش اقبالی و شانس زیاد، میراث پدرم به من رسید. هر وقت صورتم را میشستم، ابروهایم میریخت و دیگر ابرویی برایم نمانده بود. اول شست پایم آسیب دید و بیماری عود کرد. خیلی گذشت تا فهمیدم به بیماری لا علاجی مبتلا شده ام. دنیا برایم به آخر خط رسیده بود. تصمیم گرفتم بار و بندیلم را ببندم و از سرولایت بیایم مشهد تا هم درددلی با امام رضا (ع) کنم و هم از فک و فامیل و دوست و آشنا دور بمانم. جذام آدم را تنها میکند.
کبری در آسایشگاه ساکن شد و بعد هم شوهر کرد و سروسامان گرفت. اما آن قدر به آدمهای زیر این سقف که درد مشترکی با او داشتند، خو گرفت که دلش رضا نداد آنها را بگذارد و جایی دیگر برود؛ گفت میمانم. کبری چادری روی سر میاندازد و دعوتمان میکند برویم خانه احد، چند خانه آن طرف تر.
کبری باید شام احد را آماده کند که حالا نه چشمی برای دیدن دارد و نه گوشی برای شنیدن. گوشهای احد سنگینتر از آن است که حتی صدای فریاد ما را بشنود. کبری او را با اسم کوچک صدا میکند و داد میزند: احد! احد! شام آماده است. سفره کوچکی را از زیر میز پیش میکشد و نان تازه و کاسه کوچک عدسی را میگذارد روی آن. احد حضور غریبه را فهمیده است و آرام آرام به ترکی چیزی میگوید.
کبری میگوید خوشحال است که میهمان دارند؛ «معمولا کسی به ما سر نمیزند، مگر اینکه نذری داشته باشد و برای ادای نذر بخواهد حال و احوالی کند.»
کبری مثل زنان و مردان مسن اینجاست. برایشان دل میسوزاند و با آنها حرف میزند؛ «هیچ کدامشان نمیتوانند کاری انجام دهند و برای مراقبت به پرستار نیاز دارند.» آدم دلش آتش میگیرد وقتی احد چهار دست و پا میرود سمت سفره و مظلومانه به کبری نگاه میکند. نمیتواند لقمه بردارد. طاقتمان نمیآید بیشتر از این بمانیم؛ بلند میشویم.
صدای عصا و «یا الله» گفتن سید بلند میشود. او هم عینک روی چشم دارد. دو تخم مرغ برای نیمرو و شام امشب گرفته بوده، اما همان هم از بین انگشتهای به هم کشیده اش سُر خورده و پایین افتاده است. میگوید شام امشبمان هم حرام شد. زبان اغلبشان ترکی است و ترکی با هم حرف میزنند. صدایشان بالا و پایین میرود و معلوم است که دارند از چیزی گلایه میکنند که ما نمیفهمیم.
هیچ کس نمیداند چند زن و مرد دیگر در این مجموعه روزگار میگذرانند. کبری هم که جوانترین عضو این مجموعه است، نمیداند دقیقا چند مرد و چند زن در اینجا زندگی میکنند.
کبری درِ خانه دیگری را میزند و میگوید: به موقع رسیده اید؛ ویسعلی چند روز است مثل اسپند روی آتش شده و قرار ندارد. ویسعلی به زبان مادری اش حرف میزند. از پنجاه سال قبل که از شیراز بیرون زده و به مشهد آمده است، کمتر پیش آمده که برگردد شهرش.
در دورهای از زندگی، قصه او هم آن قدر به درد گره خورده و آمیخته شد که هنوز به سی سال نرسیده، سر و رو و محاسنش سفید شد. به گفته خودش هر کسی میدید، میگفت «با خودت چه کرده ای.» هنوز درد مرگ پدر و مادر را در کودکی هضم نکرده بود که بیماری پوستی به جان انگشتهای دستش و پایش افتاد؛ اولش خون ریزی میکرد و بعد هم رفته رفته کج شد.
در تقویم زندگی پر ماجرای ویسعلی، همه روزها یک شکل دارد؛ بلند و طولانی و سیاه. روزهای پر ماجرا زیاد دارد که حتی اگر بخواهد خلاصه تعریفش کند، کلی وقت میبرد. میگوید: یازده دوازده ساله بودم که همه طردم کردند؛ عمه، عمو، دایی، خاله و.... جوانی ام به بیماری و سردرگمی گذشت تا اینکه یکی گفت درمان این درد فقط در مشهد است و نشانی را گذاشت کف دستم. تا چشم باز کردم، پشت در آسایشگاه محراب خان طلاب بودم. این ماجرا را که تعریف میکنم، مربوط به پنجاه سال قبل است.
ویسعلی آن سالها برای امرار معاش، روزنامه فروشی میکرد. دکه مطبوعات چهارراه شهدا و روبه روی حرم مطهر، رنج سالهای اول زندگی را برای او کم رنگتر کرد و به این کار خو گرفت و عادت کرد. ویسعلی یکراست میرود سر اصل مطلب و میگوید: چند روز قبل، شهرداری به خاطر اجاره، دکه را بست. اجاره را از ۴، ۳ میلیون تومان در سال کرده اند ۵۰ میلیون تومان. ندارم که بدهم بابا جان!
در اتاق ویسعلی را هم میبندیم و بیرون میآییم. کبری خانم میگوید در خانه خاله باغچه و ام البنین گلویی تازه کنیم. هردو با کمک پای مصنوعی راه میروند. پای مصنوعی ام البنین یک هفته است که ترک برداشته. صدایش مدام توی گوشمان زنگ میزند؛ «من منتظرم برگردید و برایم کاری کنید.»
دیگر طاقت ماندنمان نیست و بر میگردیم. حالا هم حرف، حرف ترحم به پوستهای ریخته و دست و پای نداشته و چشمهای تخلیه شده نیست. حساب، حساب تنهایی آدمهایی است که یک احوالپرسی ساده هم میتواند به زندگی شان نور بپاشد و آرامشان کند. به چشمان آدمهایی که پشت عینک سیاه پناه گرفته اند، سلام کنیم؛ جای دوری نمیرود.
* این گزارش یکشنبه ۱۴ آبانماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۴۵ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.